محل تبلیغات شما



علت اینکه امواج گاما از هر چیزی عبور می کنند اینست که بسیار ریز می باشند . آنقدر ریز که از فضای خالی در لابلای اتم ها به راحتی عبور می کنند . طول موج امواج گاما اندازه هسته اتم می باشد . اگر بخواهیم هسته اتم و اجزاء حول آن را که در چرخش می باشند تجسم نماییم میتوانیم به همان ماکت منظومه شمسی مراجعه نماییم با این تفاوت که سیارات به عنوان اجزای اتم ، دور خورشید که هسته اتم می باشد با سرعت سرسام آور نور در گردش خواهند بود . در ادامه اگر به سمت امواج بزرگتر پیش برویم به امواج ایکس خواهیم رسید . همه ما نمونه هایی از کاربرد اشعه ایکس را در رادیولوژی ها دیده ایم . این امواج از مواد نرم مانند پوست و گوشت بدن انسان به راحتی عبور می کنند ولی برای گذشتن از استخوانها که محکمتر و چگالتر می باشند کمی با مشکل روبرو خواهند بود .  برای همین در تصاویر رادیولوژی ما سایه استخوان را می بینیم ولی تصویر پوست یا گوشت یا دیگر بافت های نرم ، مانند خون ، لنف ، غضروف ها یا غدد را مشاهده نمی کنیم . طول موج امواج ایکس اندازه یک اتم  و حدودا هزار برابر اشعه گاما می باشد . امواج بعدی که کمی بزرگتر هستند امواج فرا بنفش یا همان ماورای بنفش می باشند . این امواج اگر چه مانند امواج قبلی با چشم دیده نمی شوند ولی مانند آن ها جزو امواج مضر می باشند . از عینک های آفتابی ،  بیشتر برای جلوگیری از ورود این نوع اشعه به چشم استفاده می شود . طول موج این امواج در حد یک مولکول و حدودا پانصد برابر اشعه ایکس می باشد . در مرحله بعد به امواج نور میرسیم این امواج از نظر اندازه از ویروس بزرگتر و از باکتری کوچکتر می باشند . یک باکتری ، حدود پانصد برابر بزرگتر از یک ویروس است . این امواج توسط وسیله ای آشکار ساز در بدن انسان ، به نام چشم دیده می شوند . منظور از آشکار ساز اشاره به این نکته مهم است که اگر وسایل آشکار ساختن هر نوع موج را در اختیار داشته باشیم می توانیم آن موج و اثراتش را ببینیم .مثلا فیلم های رادیولوژی آشکار سازهای امواج ایکس می باشند . اگر چشم های ما قادر بود بجای اشعه نور ، امواج ایکس را ببیند آنگاه شاید همه ، یکدیگر را اسکلت می دیدیم . جالب می شد . دیگر زن و مرد یا حجاب و بی حجاب معنا نداشت . البته من احساس می کنم در آن حالت نیز بانوان محترم از رژهای  لب یا لاک زدن ناخن هایشان نمی گذشتند . تصور کنید یک اسکلت را که روسری گلدار به سرش بسته است و دارد در خیابان های شهر قدم میزند


زمان جزو  اصلی ترین سوال های بشر است که ماهیت آن لاینحل مانده است . شاید نزدیک ترین تعبیر برای درک ماهیت آن مطلبی باشد که در ذیل می آورم .

در جاده شماره 44 ( تهران مشهد ) در منطقه بین سبزوار و شاهرود کاروان های شتر همچنان در تردد و عمدتا در حال چرا هستند . بقدری که تابلوهای مخصوص راهنمایی رانندگی برای عدم برخورد با آنها در جاده نصب شده است .

در همین مسیر علاوه بر کاروانسراهای متعدد تاریخی ، بناهای دیگری نیز از جنس خشت و گل به چشم میخورند که بیشتر مانند یک اطاقک با سقف گرد به حالت گنبد و مخروطی میباشند . ظاهرا از این بناها در قدیم بعنوان یخچال استفاده می شده است . این بناها ها درب کوچکی برای ورود و خروج به داخل دارند . خب حالا مقدمات فراهم شده است و به ارتباط آن با زمان میپردازیم .

فرض کنیم یک کاروان شتر از سمت شرق به غرب در یک ستون و پشت سر هم در حال حرکت میباشند و از روبروی درب این اطاقک عبور میکند . دو فرد را بعنوان ناظر ( بیننده ) در نظر میگیریم که یکی در داخل اطاقک و دیگری بیرون اطاقک قرار دارد . چیزی که هر دو ناظر میبینند با اینکه در زمان یکسانی صورت میگیرد خیلی تفاوت دارد . ناظر درون اطاق فقط یک شتر را میتواند ببیند آنهم فقط وقتی که از جلوی درب اطاقک عبور میکند ولی ناظر بیرونی تمام کاروان شتر را از افق سمت چپ تا افق سمت راستش همزمان میتواند ببیند .

آیا روزنه چشم ما مانند آن اطاقک عمل میکند ؟ آیا جهان ما مانند یک اطاقک است و یک ناظر بیرونی کلیه گذشته و حال و آینده ما را همزمان میبیند ؟



سهم من از تو چه بود؟
غیر یک لحظه تپش یا فریاد
یک نظر دیدن و نادیده ، شدن
سرخی گونه ام و  شرم حضور
با لبی خشک و دلی پر ز غرور
سهم من از تو چه بود؟
سهم من از تو فقط ، رسوایی
یا که تجدید غمی پنهانی
سهم من، شوق به هنگام غروب
یا که شبهای پر از آه و قنود
سهم من از تو چه بود؟

یک نظر ، دیدن چشمان تو بود
ساعتی عمر که طی شد به جنون
ای که با روی چو مه پنهانی
تو فقط ، تو فقط سهم منی، می دانی؟!
#بهناز خرّم


 

در حسرت دیدارِ رُخش پُر تب و تابم
بازیچه ی دستِ هوسِ آن  مئ نابم

شیدا شده ام سوی خیالش به همه عمر
رسوا شده ی خانگه و دِیر  خرابم

بر من مزن این طعنه که عاشق شده ام باز
من  مست و  جگر سوخته ی جامِ شرابم

یک شب تو بیا از سَر لطفی  به سراغم
صد دام  نهادی  و ندیدی تو عذابم

خرّم  تو بیا. حسرت  دیدار رها کن
لب بستی و انگار  خموشی ست جوابم.#بهناز خرّم


بگذار به غلط و به هزار اشتباه
جای آن زن باشم
جای آن فرشته ای که توانسته در دلت جای کند
زیر باران لطفت از راه برسد
برای یک بار هم شده
چشمان زیبایت را بر روی این دروغ زیبا ببند
لبخندت را ضمیمه اش کن
بگذار بدون حس حماقت
خودم را جای آن زن خوشبخت ؛ جا بزنم
من باشم و همین کلمات ساده و نفس گیر تو
من باشم و همین آمدن ها
من باشم و آغوشی که فقط و فقط برای من گشوده ای
نگاهت سهم من باشد و این قلب عاشق صاحب مرده ام.
چه ایرادی دارد
همین دروغ زیبا
مرا در شهرت گم می کند
اسیر و سرگردان خیابانهای پر از ترافیکت می شوم
چه اشکالی دارد اجازه دهی در همین جملات 
ابتدایی و ساده،  غرق شوم 
قول میدهم نجات غریقی صدا نزنم
و در همین شعف جان بسپارم
آن زن با دستان لطیف و پر از مهرش ، بالاخره در زمستان آمد
شاهزاده ی کویر آمد.
آن زن بالاخره با هزار جمله ی عاشقانه، سر رسیدبهناز خرّم


تو از راه رسیدی
تو به دنبال چه بودی؟
تو که از عشق ،لبریزی و سیری
همه ی عشق شدی ، گفتی درویشی و پیری
من سراپا همه شورم ،همه شوقم، تو بدیدی
تو برایم راز عشق گفته، رسیدی
منِ عاشق ، چقَدَر خام ،تو دیدی
سَر و جان سهل، دل و روح رُبودی
سَر سپرده به دنبال کلامت ،تو کشیدی
تو برایم شدی رویای شبانه
من بسانِ لبِ مستی ، رها از تن و روحی
تو بگفتی بشوم من همه جاری
جذبه ای خاصّ که در حال سجودی
حرفِ تو ،مفهوم رسیدم به وصالی
فکر من، در پی معنای رهایی
تو همه یاد آور معبودی و نوری
با همه صدق و صفایم، توی درویش که بودی!

در همان لحظه از سیر زمانی
رُخ زیبای تو را پرده نمایی
وه  خدایا ، فتبارک ، تو که بودی
مثل یک مشت ، آبی به لب تشنه نمودی
مات و حیران ، دست لرزان، تو غنودی
ناگه این پرده بر افتاد ، برفتی
چو تو رفتی، من و زندانی هر ساعت عمرم بنمودی
لحظه ی دیدنت یک آن
پریشانی ام امّا ، چه بگویم، تو که بودی
شکوه ای نیست عزیزم، چون تو خوبی
منِ سرگشته و مو رشته به دنبال سجودی
شُکر حقّ می کنم از پشت سرت، ناله ی مویی
برو حقّ دست بگیرد ، که تو خوبی، که تو خوبی#بهناز خرّم


جمعه ها را  از صفحات تقویم 
پاره‌ خواهم کرد.
تا حجم نداشتنت را به رُخم  نکشند
پای گذر زمانش را که همواره سنگین است،
از بند زمان باز خواهم کرد تا شاید 
دویدن و دور شدن را بیاموزد
جمعه ها تفسیر دلتنگی من
مثنوی می شود، غم انگیز 
هر چه می نویسم ، تمامی ندارد و هر چه میخوانم عبور زمانش را نمی بینم .
جمعه ها را در پستوی خانه زندانی خواهم کرد تا 
ایام همواره به فروغ  دیدارت، روشن شوند 
شاید  این عذاب دوری و دلتنگی ام آرام گیرند#بهناز خرّم


((نزدیک نیا، باتو مرا حادثه ای نیست.این آدم ویران شده از دور قشنگ است)).از ظلمت تنهایی یک زن، این تلخی آواز قشنگ استبیداد از این دادِفرو خورده ی دل، هایدل دادگی صبح به فریاد قشنگ است.در کنج دلم مانده همه فقر بیانیاین لال فرو خفته ،  به گفتار قشنگ استدل در تپش یافتن اش باز نهانی ستتا شهره ی شهری شود، انکار قشنگ استبی علت و معلول همه سر به گریبان.این محکمه ی ظلم به سردار قشنگ است#بهناز خرّم


‍ من باز در خیال تو ای گل بهاری‌ام
ای بازتاب عاشقی و بیقراری‌ام

شب‌های من به یاد تو زیبا سحر شوند
ای تو شکوه هر شبهٔ زنده‌داری‌ام

چون نقشِ قلبِ مانده به روی درخت‌ها
نقش خیال توست به دل یادگاری‌ام

بندی به پای و بار به دوشم نهاده‌ای
در انتظار چشم تو و دستیاری‌ام

زیبا نشسته‌ای تو در این شعر حُزن من
بنگر چسان به رودِ خیال تو جاری‌ام

خرّم دوباره باز به دل نقش غم زده‌ست
بازا که مرهمی به همه دلفگاری‌ام#بهناز خرّم


معشوقه ای دارم ، به نام کاغذ
بر روی خط های دلش چه پر سکوت می نویسم
صبورانه گوش می دهد 
زلال و عالی می پذیرد
و مثل یک گنجینه از نوشته هایم،مراقبت می کند
برایش از دل خونینی می نویسم که در حصار 
بی وفایی ها زخمی شده 
و حتی اجازه و حق گفتن و نالیدن را ندارد.
می نویسم می نویسم 
دل خوشم به این نوشتن های پر سکوت
روزی من و او 
هر دو فریاد خواهیم کشید
من در زیر خر وارها خاک و او در بین صفحات کتاب ها.
و چقدر زیباست تماشای قطرات اشکی که با خواندن سطر به سطر نوشته هایم بر دل کاغذ خواهد  چکیدآن روز
پشیمانی ات را برایم  نخوان


در اوج نا امیدی
یک شب از راه رسیدی
فلسفه ات پرورش گل بود و روحت 
تشنه ی باغبانی 
تو هم زاد سبزینه ترین باغ امید بودی
دستانت بذر افشان مهر بودند در بوته زاری 
که تشنه بود و منتظر
قلبت پر از شکوفه های مهر و گذشت
چشمانت آهوانه ترین غزل ها
که جاذبه اش زمین گیرم می کردند
کجا بودی
فرشته ی خوبی ها؟
با دستانت تنهایی را از من گرفتی
و با صدای زیبایت س مرگبارم را 
به ترنم زیبا ترین ترانه ها گشودی

 برایم هر روز سر فصلی شدی لبریز از عشق و امید

که در آسمان دلم زیبا می درخشد و زنده بودن را برایم معنا می بخشد
برایم بمان.که ابدیتی بی انتها را برایت آرزومندم. بهناز خرّم
 


کوچ تا چند؟
مگر می شود از خویش گریخت
چشم پر اشک و دلم خون

یا کجا قفل زنم
من غم  دل را
 که بماند مخفی.

 یا کجا می بردم حزن و غمت
تا کجا می کشدم دام و فریب؟
بهر که می نالد دل؟
پر و بالم بسته
شوق پرواز دلم بشکسته
کوچ تا چند مگر می شود از خویش گریخت
قفسی تنگ بشد زندگیم
پُر  آواز حزین گشته بسی.
دل من  تنگ غروبی شده باز
می دمد از پس جان ، همچو شراب
 ریختند بر  کف دستان تو باز  
کوچ تا چند ؟
مگر می شود از خویش گریخت#بهناز خرّم


اصلا بعضی از آدم ها
آمدند تا زخمی مان کنند و بعد راهشان را بگیرند 
و بی خیال مان شده ؛ ترک مان کنند
بعضی آدم ها را فقط باید 
در چهار چوب شعری بگنجانیم و مدام بخوانیم
شاید حافظه ی بی و فایشان را به چالش بکشیم
تا شاید توان گذر از خاطر شریف شان نصیبمان شود
عنایتی ناگهانی سهم مان گردد و زخم دوریشان را
مرحمی ملبس از 
تجسم تبسم شان بر ما به ارمغان آورد
.خرّم


بیا و عشق ِ خویش را
به پرده ای نهان مکن
حدیث درد اگر شدم
به تیر غم ، کمان مکن
اگر مثال یک غبار 
رَسم به دامنت دَمی
به آه و  ناله و فغان
سَری به آسمان نکن
به راه عشق تو گذشت
تمام عمر من حزین
مرا به عشق زاده ای
هدیه به دایگان مکن#بهناز خرّم


شبنم :

 

منیژه : [۲۳.۱۲.۱۹ ۱۰:۵۷]

[In reply to بهناز]

در حالیکه بعدا مشخص میشه که بیهوده بود همه غصه ها

منیژه : [۲۳.۱۲.۱۹ ۱۰:۵۹]

[In reply to بهناز]

بله

منیژه : [۲۳.۱۲.۱۹ ۱۱:۰۴]

بعنوان نمونه خودمو مثال بزنم خیلی از مواقع ازینکه دیگر نمیتوانم مثل دوران جوانی بدوم یا از پله ها راحت پایین بالا بروم تاسف میخورم حتی خجالت هم میکشم از خودم!!!

پس اشکالی در ضمیر نا خود آگاهم نقش بسته که نقص پیری را ضعف میدونم در حالیکه مسئله ای تقریبا حل شده است.

بهناز : [۲۳.۱۲.۱۹ ۱۱:۲۸]

[In reply to منیژه]

یک مثال زیبایی که آورده البته در چند بخش جلوتر.

موری پرسیدههمه میخواهند که برگردن به سن جوانی .تا حالا شنیدی که مردم بگویند ، ای کاش شصت و پنج ساله بودم؟ !

که تمام این حسرت ها رو از بی معنا بودن زندگی ها می دونه

به زیبایی یک پنجره ی دید و راه کار عالی رو برای مقابله با این دیدگاه معرفی می کنه

اگر تو معنا و مفهومی در زندگیت پیدا کنی هرگز نمی خواهی به گذشته برگردی

و این بانو یک واقعیت زیباست

بهناز : [۲۳.۱۲.۱۹ ۱۱:۳۳]

در فایل صوتی یکی از عزیزان

جمله ی بسیار زیبایی رو شنیدم این کتاب رو  چندین بار باید بخوانیم

و کوتاه بودن  بخش ها یک استراحت و یک اجازه ی هضم و تجسم مطالب رو بهمون میده

بهناز : [۲۳.۱۲.۱۹ ۱۱:۳۵]

[In reply to منیژه]

این کتاب بی شک برای همه مون

راه کار زیبا ارائه خواهد داد و نگاه مون رو تغییر خواهد داد

منیژه : [۲۳.۱۲.۱۹ ۱۲:۲۸]

[In reply to بهناز]

بسیار عالی توضیح دادین

منیژه : [۲۳.۱۲.۱۹ ۱۲:۲۸]

[In reply to بهناز]

بله

بهناز : [۲۳.۱۲.۱۹ ۱۵:۲۶]

[In reply to منیژه]

لطف تان مستدام

بهناز : [۲۳.۱۲.۱۹ ۱۵:۲۷]

[In reply to منیژه]

سپاسگزارم از همراهی تان

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانش آموزان دبستان شهید گلشنی